سایت میزنیم!

 

     لطفا از سایت بنده بازدید کنید

 

              سایت ارکیده هاشمی  کلیک کنید

 

 

مسافر

 

 

نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد :

The pilgrim’s glance fell over the table

چه سیب های قشنگی !  

!What pretty apples

حیات نشئه تنهایی است.

.Life thirsts for solitude

و میزبان پرسید:

And the host asked

قشنگ یعنی چه؟

?What is beauty

- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال

.Beauty means the love-enchanted definition of images-

 

و عشق ، تنها عشق

And love, only love

ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.

It acquaints you with the warmth of an apple

و عشق ، تنها عشق

And love, only love

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،

Carried me to the width of sorrow of lives

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

It took me to the possibility of flight

- و نوشداری اندوه؟

? Did it take to the balsam of grief-

- صدای خالص اکسیر می دهد این نوش.

كوهنورد پير

مردي در روستايي در جوار يك كوه بلند زندگي مي كرد . روزي كه از زندگي در روستا خسته شده بود تصميم گرفت روستا را ترك كند و در بالاي بالاي كوه زندگي كند ،‌ راه ،  سخت و طولاني مي نمود ،‌ او با حوصله و به آرامي بالا مي رفت .

اولين خانه ‌خود را در دامنه اي ساخت كه از آنجا هر روز روستاي كوچك خود را نظاره مي كرد ، با كشاورزي و شكار روزگار مي گذراند و از مردم كناره گرفته بود ، ‌سالها با آرزوي رفتن و بالاتر رفتن زندگي مي كرد و خانه هاي متعددي در راه ساخته بود ، حالا او جايي بود كه كوه ابرها را مي شكافت ،‌ او نمي توانست قله را ببيند و همين اورا مشتاق تر مي كرد .

هواي اين منطقه سردتر بود و او روز بروز ضعيف مي شد روزي كه از راهي سخت بالا مي رفت پايش لغزيد و سرنگون شد ومدتي بيهوش بود .

وقتي چشم باز كرد دو پسر جوان را بالاي سرش ديد ،‌ از سرو وضع آنها معلوم بود كه روستايي نيستند پرسيد :‌"‌ چگونه تا اينجا بالا آمده ايد ؟ " آنها گفتند با " تله كابين " سپس به پير مرد گفتند :‌ " با ما بيا ! " او را پس از مدتي راه پيمايي به سمت دامنه ‌پشتي كوه بردند ، از آنجا مي شد شهري بزرگ را ديد كه تا انتهاي دشت گسترده شده است . براي اولين بار بود كه پيرمرد منزوي اين منظره را مي ديد . او كابينهاي قرمز رنگ را ديد كه همچون ماري در دامنة‌كوه مي خزيدند و به داخل ابرها فرو مي رفتند .

وقتي پيرمرد ازآرزوي  ديرين خود براي رفتن به آن طرف ابرها صحبت كرد آن دو به او خنديدند و گفتند :‌"‌ پيرمرد ! تو    وقت خود را تلف كرده اي ما هر هفته به آنسوي ابرها مي رويم و ديگر برايمان ملال آور شده است ،‌ ولي اگر با بالن به آن بالا بروي كيفش بيشتر است ، اين كابينها ديگر قديمي شده اند ، ‌35 سال پيش آنها را نصب كرده اند "

و اين تقريباً‌  مقارن با زماني بود كه او ده را به قصد قله ترك كرده بود .

و سپس آنها نقطه اي رادرآسمان نشانش دادند ، بالوني بود رنگارنگ كه با نزديك تر شدنش وقار بيشتري مي يافت . آنها با هم به ايستگاه رفتند تا پير مرد براي اولين بار از ابرها گذر كند و قله را ببیندد.

آیا همین رنگ است؟!

   

 

     

 تا ۲۲ دی ماه هر روز ساعت ۱۵ الی ۱۷ با برنامه ی "پرواز گل" در شبکه ی ۲ سیما در خدمت شما هستیم ! ( جمعه ها از ساعت ۸ صبح تا ۱۲ ظهر)

 

شب یلدا

 شب یلدای پارسال رو با ما بودید !.... یادش بخیر؟؟!

 

شب یلدا ... طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــولانی ترین شب سال ... ۱ دقیقه بیشتر !

فقط ۱ دقیقه؟؟! آره دیگه ! ۱ دقیقه!

 ببین دنیا چقدر کوچیکه که واسه ۱ دقیقه بیشتر با هم بودن باید جشن گرفت !

سفره رنگارنگ یلدا!

انار سرخ ... هندوانه ی مرموز ! پسته های خندون ... بادوم های ساکت ... ( و... ) همه تو این ۱ دقیقه با ما شریکن!  اما یکی هست که از همه مظلوم تره ! ازگیل بیچاره فقط ۱ شب عمر میکنه! اونم شب یلداست!

هندوانه را قاچ کردیم شانس با ما یار بود و قرمز در آمد !

انار ترک برداشت ... سرخ تر از قبل . با گلپر ... به به!

و اما .... فال حافظ ! نیت کردم ... باز کردند .. این آمد :

قسم بحشمت و جاه و جلال شاه شجاع               که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع!

(خوشتون اومد؟؟ من با هیچ کس سر مال نزاع ندارم!)

                                                    ................

از همه اینها مهمتر یه جمع صمیمی ! مادر بزرگ عزیز ... مادر مهربان ... پدر خوب ... برادر دوستداشتنی ... خاله ی نازنین... شوهر خاله ی شوخ!... دختر خاله که مثه خواهره ... پسر خاله که غایبه ...  و اما پدر بزرگ !.... دلمون واسش تنگ شده ! زیاد!

توجه:

شاید تعجب کنید !

 به دلیل نبودن اعضای خانواده در شنبه شب شب یلدای ما ۴ شنبه شب برگزار شد !! شب نشینی با حضور حضرت حافظ کاملا" رسمی بود !

شاد زی...

عید غدیر خم مبارک

 یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...

                             

دکتر علی شریعتی:

ما ملتي كه افتخار بزرگ انتصاب به علي (ع) و مكتب علي (ع) را داريم و اين بزرگترين افتخار تاريخي است كه مي‌تواند بدان بنازد و بالاخره بزرگترين سرمايه، اميدي است كه مي‌تواند به وسيله آن نجات پيدا كرده، ‌به آگاهي، بيداري، حركت و رهايي برسد، اما در عين حال مي‌بينيم كه با داشتن علي (ع) و با داشتن «عشق به علي» هم نرسيده‌ايم!

در صورتي كه «شيعه علي (ع) بودن» از «چون علي (ع) عمل كردن» شروع مي‌شود و اين مرحله‌اي است پس از شناخت و پس از عشق.

بنابراين ما يك ملت «دوستدار علي (ع) » ‌هستيم، اما نه «شيعه علي (ع) »‌! چراكه شيعه علي (ع) همچنان كه گفتم “ علی “ را نه چون بتی پرستیدن، که چون راهبری پیروی کردن و در یک کلمه: “ علی وار “ بودن و “ علی وار “ زیستن و “ علی وار “ مردن.

که “ شیعه علی بودن “ یعنی این.

و “ مسئولیت شیعه بودن “ یعنی این!
»

واقعه غدير حادثه اى تاريخى نيست كه در كنار ديگر وقايع بدان نگريسته شود. غدير تنها نام يك سرزمين نيست. يك تفكر است، نشانه و رمزى است كه از تداوم خط نبوّت حكايت مى كند. غدير نقطه تلاقى كاروان رسالت با طلايه داران امامت است.

آرى غدير يك سرزمين نيست، چشمه اى است كه تا پايان هستى مى جوشد، كوثرى است كه فنا برنمى دارد، افقى است بى كرانه و خورشيدى است عالمتاب.
و غدير، روز حماسه جاويد، روز ولايت، روز امامت، روز وصايت، روز اخوت، روز رشادت و شجاعت و شهامت و حفاظت و رضايت و صراحت ‏شناخته شد. روز نعمت، روز شكرگزارى، روز پيام رسانى، روز تبريك و تهنيت، روز سرور و شادى و هديه فرستادن، روز عهد و پيمان و تجديد ميثاق، روز تكميل دين و بيان حق، روز راندن شيطان، روز معرفى راه و رهبر، روز آزمون، روز يأس دشمن و اميدوارى دوست و خلاصه روز اسلام و قرآن و عترت.

از امام صادق عليه السلام درباره عيد غدير پرسيدند و حضرت فرمود: آن روز را روزه بگيريد و بر محمد و آلش زياد صلوات بفرستيد.

عید غدیر خم بر همه شما مبارک ...عیدی شما محفوظ!

آقای خنده ... روحت شاد

                                   

 ۱۶ آذر... روزی که یادش برای همیشه در خاطره ها ثبت شد !

بعضی ها اینقدرعمر مفید داشتن که حتی بیشتر از عمر خودشون بوده...  داشتم فک میکردم که چقدر از آدما خنده ها و لحظه های خوبشونو مدیون منوچهر نوذری هستن ولی حتی خودشون خبر ندارن ! فک میکنم این برای آقای خنده خیلی خوشایند بوده ٬ هست و خواهد بود !

منوچهر نوذری!  آقای خنده! روحت شاد...

حسین پناهی ; مردی که زیاد می فهمید

حسین پناهی...مردی که زیاد می فهمید

امروز ۱۷ مرداد نیست ! اما دلم واسش تنگ شد ! برای شعرای قشنگش ... صدای دلنشینش و بازی خوبش...

حسین پناهی عزیز... روحت شاد!

                         ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

حسین پناهی به قلم خودش:

من حسین ام....پناهی ام...خودمو میبینم...
خودمو میشنوم...خودمو فکر میکنم...
تا هستم جهان ارثیه بابامه !
سلاماش...همه عشقاش...همه درداش...تنهایی یاش...
وقتی هم که نبودم مال شما!
اگه دوست داری با من ببین یا بذار بات ببینم...
بامن بگو یابذار بات بگم...
سلامامون...عشقامون...دردامون...تنهاییامون ... ها؟!

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!
فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روز ها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها،از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها،از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاو ها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .
گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توفعم را بالا برد!توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر جه بزرگ تر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. .
ااین روز ها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقي خواهم ماند!تلاش میکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنبم.
جرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.
بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد!منظومه ها می چرخند و مارا با خود می چرخانند.
ما،در هیئت پروانه هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم.برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ي چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چزخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! ... تا نظر شما چه باشد؟

رادیو نیوز...

 

                                    

       نخستین سایت مجموعه خبری شبکه های رادیویی(رادیو نیوز)

 

اين سايت فعاليت خود را در سال 1387 آغاز کرد. هدف از راه اندازي، اطلاع رساني جهت ارائه خبرهاي راديويي براي علاقه مندان مي باشد.

صاحب امتياز : گروه تمپفا
مدير مسئول : محمد جواد عبدي
مدير روابط عمومي : شيوا ملکي
مدیر اجرایی : میلاد تائبی
مدير پشتيباني و سازمان آگهي : سيد محسن طباطبايي تبار
گروه خبری : ارکيده هاشمي، ارغوان رنجيپور
معرفی این سایت در پایگاه اطلاع رسانی سایتهای ایرانی

چه آشنا...

۱۴ آبان ...

چه آشناس!

منو یاد خودم میندازه...!

جلسه

                                       

                                           دومین جلسه در ساختمان شهدا

بچه که بودم

بچه که بودم مدام دستم را از دستان نگرانی که مراقبم بود رها میکردم و آرزو میکردم که یکبار هم که

شده تنها از خیابان زندگی رد شوم حالا که دیگر نمیشود بچه بود و فقط میشود عاشق بود از سر بچگی

 هرچه وسط خیابان زندگی سر به هوا میدوم هیچکس حاضر نمیشود دستم را بگیرد و برای لحظه ای

 حتی مراقبم باشد !

جامعه ی جوان

دیشب خدا آروم دم گوشم گفت!:

 نمیدونم چرا! ولی از اول ماه رمضون واسه هرکی تو وبلاگش کامنت میذاشتم واسه خودم کپی میکردم

تو یه صفحه جمع میکردم! گفتم شاید یه پست بشه...

نمیدونم!


سلام

چه خاطراتی بود اولین خاطره...!

منم بهترین خاطره ام از ماه رمضان رو افطاری خوردن با بچه ها توی اتاق مدیریت اندیشه میدونم .رو به روی اتاق روابط عمومی ... رو به روی اتاق شما آقای حسینی!

شاید فقط چای بود و خرما و پنیر و ... با اینکه  سفره های افطار که با دست مادر چیده شده باشه یه رنگ و بوی دیگه ای داره اما اگه همون چایی و خرما و پنیر هم نبود باز بهرین افطارای من حساب میشد

۳۰ روز بهترین افطار ها رو خوردم...

چقدر دلم برای شبهای فیروزه ای تنگ شده..

اولین گزارش ماه رمضانیم رو از شما گرفتم. شما گفتید : میخوام به خدا بگم خیلی دوست دارم

  "  الهی انی احب "

ما همه خوبیم ... اما باورش برایم سخت است

در بين تمامي مردم تنها عقل است كه به عدالت تقسيم شده زيرا همه فكر مي‌كنند به اندازه كافي عاقلند

 

در خنده های صبحدم نیمه رمضان مژده یک میلاد نهفته است.

میلاد شکوفه ای که بر شاخسار عترت رویید.

سیمایی که زیبایی را معنی کرد.

مولودی که حسن بود و زیبا در خلقت و اخلاق .

فاطمه (س)دریای پیوسته به رسالت بود

و علی(ع)

مسند نشین امامت.

وقتی این دو دریا به هم پیوست

غواص آفرینش از تلاقی این دو دریا

گوهر حسن به چنگ آورد.

(مرج البحر یلتقیان)...یخرج منها اللؤلؤ والمرجان .

لؤلؤ سبز این دو دریا حسن بن علی (ع) است.

میلاد پر گوهرش مبارک باد.

...

می بینی ؟ قصه ها چه راست باشن چه دروغ ، آخر سر این کلاغان که به خونشون نمی رسن

 

آقای علی ضیا مطمئن باشید تولدتون مبارک است !

 

درخت واژگانم را هرس کردم ...تمام شاخه و برگش را که زدم ... فقط تو ماندی

!!!

سلام فائقه جان

به قول انوشه که خیلی دلم واسش تنگ شده حس خیلی عجیبی بود ... خیلی بغض داشت

دقیقا" همینه ... ما یه وقتایی یه آرزوهایی واسه خودمون داریم اما نمیدونیم بعضی از مردم محتاج چه دعاهایی هستن...بعد که میبینیمشون از خودمون خجالت میکشیم!

اون کوچولو حتما" دوستداشتنی بوده...حتما" پدر و مادرش خیــــــــــــــــــــــــــــــلی دوسش داشتن

اما فائقه جان بعضی از این دردا لازمه تا آدمو به جاهای بالاتر ببره...

رضا صادقی 1 بار گفت: من اگه پاهام فلج نمیشد شاید یه گوشه نمیشستم و یه گوشه از دلمو پیدا نمیکردم که بتونم شعر بگم و بخونم!

همه ما واسه اون کوچولو دعا میکنیم تا خوب بشه و به چیزای خوب دنیا برسه

ممنون . حال خوبی بود...

بزرگترين افسوس آدمي آن است که مي خواهد ولي نمي تواند... و به ياد مي آورد روزي را که مي توانست ولي نخواست

دل منم واسه شبهای فیروزه ای تنگ شده ...

واسه تموم تلاشهایی که میکردیم تا واسه افطار برنامه ی اون شب بسته شده باشه

هر روز افطار توی اتاق مدیریت اندیشه هیچ وقت از یادم نمیره...

آقای فکری!

یادمه اون موقع ها دم افطار فقط شما و گروه ما توی طبقه 2 بود

یادش بخیر...

 

بر سنگ قبرم بنویسید خسته بود اهل زمین نبود و نمازش شکسته بود... بر سنگ قبرم بنویسید: این روح سرگردان پیش از این سالهاست که مرده بود

۳۰۰ تا کامنت برای ۳۰۰ تا وبلاگ :

 -------- 10.57--------99.25------77.96-------10.45--------- "88.01" ------خش ---خش---خش----

تبریک میگوییم... شما شنیــــــــــــــــــده شدید!

جامعه ی جوان خانه اي براي همه ي جوانانی که دوست داردند شنیده شوند...

 

دیشب خدا آروم دم گوشم گفت:

خیالتون راحت! نماز و روزه های همتون قبوله... 

اینم از حال و هوای امسال!

ماه ٬ رمضان شد...

                                               

                                       ماه ٬ رمضان شد...

کاش دلامون توی این ماه ابری نباشه که نور بهش نرسه!  خیلی کم پیدا میشن افرادی که دلاشون صاف صاف باشه! البته اکثر آدمایی که دور و ور ما هستن دلاشون صاف تا قسمتی ابریه ٬ نه ابریه ابری!

یا به قول یه بچه که میگفت:" آخ جون مامان ! داره ماه رمضون میاد! حالا که امسال میخوام روزه بگیرم میتونم اون وقتی رو که میزاشتم قبلا" ناهار میخوردم رو برم تو کوچه با بچه ها بازی کنم!"

                                  کلیک

وبلاگ گروه جوان و جامعه ( جامعه ی جوان)

بعد از مدتها

                                                              حرف اول:

حالم بهتر است ، انگیزه ای ندارم ، دردی لازم است!... من از درد رنج میبرم ، آه چقدر برای زندگی انگیزه دارم

سلام

بعد از مدتها جلسه ای متفاوت با جلسات قبلی ( هیئت موسس) از سوی شبکه ترتیب داده شد تا اعضای هیئت مدیره دیدارها را ٬ تازه که نه! شروع کنند!

البته جذابیت دیگری هم که داشت هم صحبتی به طور خصوصی با آقای احمدی مدیریت محترم شبکه بود . آقای احمدی بسیار مهربان٬ دوست داشتنی ٬ شوخ طبع و خوش سخن نیز هستند .

دوستانی که در این جلسه حضور داشتند و ما افتخار آشنایی باهاشون رو داشتیم :

آقای میلاد تائبی ٬ آقای محمد جواد عبدی٬ زهره بهتاج ٬ ریحانه سادات یاسینی ٬ معصومه مقدم ٬ ستاره نجف آبادی ٬ فاطمه کوچکی و این بنده حقیر بود که این مورد آخر نیاز به آشنایی ندارد!

بعد از رسمی شدن جلسه به طور کلی درباره اهداف حلقه وبلاگ و کارهایی که تا به حال از طرف این جمع انجام شده بود پرداخته شد و با توصیه های جناب آقای حسینی و آقای احمدی سعی میشود که با هماهنگی بهتر و بیشتر به کار خود ادامه دهد .

آقای احمدی به ۵ گروه فعال در شبکه(ورزش ٬ جامعه ٬ فرهنگ ٬ دانش ٬ اندیشه) اشاره کردند و یک زیر مجموعه  برای هر گروه بیان کردند و شامل مواردی بود که یک وبلاگ برای  جامع و کامل بودنش باید این نکات و موارد را رعایت کند .

این موارد که شامل : اطلاع رسانی ٬ تفسیر خبر ٬ گزارش ٬ نقد ٬ پیشنهاد ٬ تحلیل ٬ تصویر ٬ و... میشد ٬ از نظر جمع ٬ نکاتی بود که به داشتن یک وبلاگ خوب می انجامید . آقای حسینی به این نکته نیز اشاره کردند که باطن مسئله مهمتر از ظاهر آن است و تا کی در وبلاگها میخواهد راجع به زیبا بودن صدای گوینده ها صحبت شود؟!

آقای حسینی هدف از راه اندازی حلقه وب را تربیت جوانانی میدانند که بتوانند در اینده خود از منتقدان و اطلاع رسانهای حرفه ای باشند و خود را فردی وظیفه شناس و مسئولیت پذیر در رابطه با محیط اطراف خود بدانند.

 در این جمع راجع به برنامه های آینده هیئت مدیره و چشم اندازه ۴ ساله که جزو سالهای ۸۹٬۸۸٬۸۷و ۹۰ میشد بحث ها و صحبتهایی صورت گرفت.

 همچنین در مورد برنامه ۵ دقیقه ای حلقه وبلاگ صحبت شد که در همین وقت مبارک قول میدهیم که در آینده توضیحات بیشتری از این تصمیم خواهید خواند!

 در آخر جلسه هم در مورد سایت رسمی شبکه که قرار است در آینده ای نه چندان دور راه اندازی شود پیشنهادهایی رد و بدل شد که چندان مهم نیست! چون نظر و پیشنهاد های شما عزیزان چیز دیگریست و لطف دیگری دارد! پس ما را در پستهای بعد بی نصیب نزارید!

                                                               حرف آخر:

                                             پا برهنه ها ریگی به کفش ندارند!

چوب خط

خط میکشم رو دیوار

همیشه روزی یک بار

تو هم شبیه من باش ٬ حسابتو نگه دار

ببین که چند تا قرنه٬ تن به اسیری دادی

دنیات شده شبیه ٬ سلول انفرادی

تا چشم به هم میذاری ٬ میبینی عمر تموم شد

بین چهار تا دیوار ٬ وجود تو حروم شد

چوب خط این اسیری ٬ دیواراتو پوشونده ٬ همین روزا میبینی که فرصتی نمیونده

بیرون بیا خودت باش ٬ تو آدمی نه  بَرده ٬ همیشه باختِ هرکس شکایتی نکرده ٬ عاشق زندگی باش ٬ زندگی شغل و پول نیست ٬ تو امتحانِ بودن ٬بَرده بودن قبول نیست!

خط میکشم رو دیوار

همیشه روزی یک بار

تو هم شبیه من باش ٬ حسابتو نگه دار

ببین که چند تا قرنه٬ تن به اسیری دادی

دنیات شده شبیه ٬ سلول انفرادی ...

بیرون بیا خودت باش ٬ تو آدمی نه  بَرده ٬ همیشه باختِ هرکس شکایتی نکرده ٬ عاشق زندگی باش ٬ زندگی شغل و پول نیست ٬ تو امتحانِ بودن بَرده بودن قبول نیست!

خط میکشم رو دیوار ...

  دانلود آهنگ

روز مبادا...

وقتی تو نیستی٬ نه هست های ما چونانکه بایدند ٬ نه باید ها

 

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم ...

 

عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم

 

                                                   باشد برای روز مبادا!...

 

اما در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

 

آن روز هر چه باشد ٬ روزی شبیه دیروز ٬ روز شبیه فردا ٬ روزی درست مثل همین روزهای

ماست

 

اما ٬ اما کسی چه میداند !؟ شاید امروز روز مبادا باشد ...

 

وقتی تو نیستی٬ نه هست های ما چونانکه بایدند ٬نه باید ها

 

                                     هر روز بی تو روز مباداست...

در روز جوان هدیه بگیرید ...

مجله همشهری جوان توقیف شد !

در دور جدید از توقیف نشریات در ایران، هفته‌نامه پر تیراژ همشهری جوان، با حکم هیئت نظارت بر مطبوعات از انتشار باز ماند.

خبرگزاری دولتی ایرنا امروز چهارشنبه به نقل از فرید حداد عادل سردبیر همشهری جوان اعلام کرد که از منابع غير رسمی خبر توقيف نشريه همشهری جوان را دريافت كرده است.

هفته همشهری جوان یکی از پر تیراژ‌ترین مجلات هفتگی ایران است و تاکنون ۱۷۸ شماره منتشر شده است.

این هفته‌نامه یکی از چند مجله متعلق به موسسه همشهری است که هر هفته به‌طور مستقل چاپ و توزیع می‌شد. در حال حاضر مديريت مجلات همشهری زيرنظر علی قنواتی است.

آقای حداد عادل همچنین به نقل از منابع غیر رسمی گفت که دليل توقيف اين نشريه انتشار برخی مطالب غيراخلاقی بوده است.

خبرگزاری دولتی ایرنا پیشتر به طور اختصاصی از توقیف همشهری عصر خبر داده بود، گرچه پس از آن مدیران همشهری تنها توقف انتشار چاپ عصرگاهی این روزنامه را تأیید کردند.

«عاشقی» دلیل توقیف همشهری جوان
در همین حال، فارس به نقل از يك منبع آگاه اعلام کرد که همشهري جوان به علت درج مطالب سخيف و دامن زدن به روابط بين دختر و پسر، توقيف موقت و به دادگاه معرفی شده‌است.

فريد حداد عادل سردبير هفته‌نامه همشهری جوان نيز در گفتگو با فارس با اعلام اين خبر گفت: «علت توقيف همشهری جوان درج مطلبی در خصوص «عاشقی» در شماره ۱۷۱ اين هفته نامه بود و به دليل همين مطلب، هيئت نظارت بر مطبوعات تصميم به توقيف همشهری جوان گرفته است.»

وی با بيان اينكه اين حكم هنوز به ما به صورت رسمی اعلام نشده است، افزود: «در حالی كه پيش از اين هيچ تذكری به ما داده نشده بود، از طريق يكی از اعضاي هيئت نظارت بر مطبوعات مطلع شديم كه اين هيئت تصميم به توقيف همشهری جوان گرفته است.»

سردبير همشهری جوان با بيان اينكه هيئت نظارت بر مطبوعات در روز جوان می‌توانست هديه بهتری به جوانان كشور اهدا كند، خاطرنشان كرد: «با اين اقدام هيئت نظارت بر مطبوعات، ۶۸ نفر از مؤمن‌ترين و متعهد‌ترين جوانان اين كشور كه در اين هفته نامه مشغول به كار بودند از كار بيكار می‌شوند.»

فريد حداد عادل در پايان تأكيد كرد: «مسئولان اين هفته‌نامه به خاطر اين توقيف، هيچ شكايتی به مراجع قانونی نخواهند كرد.»

متاسفم ... جز این چیز دیگری نمیشه گفت

 

من با خاطرات کودکی نشسته ایم لب ِ باغچه توت می خوریم ...

شاتر سوم و دوم:
سارا گفت زیبا شدی
گفتم : زیر چشام که سیاه شده ، یا موهای بهم ریختم ؟ شاید این ناخن های کجم
و دو تایی خندیدیم ... گفتم : از هیچی ، هیچی نپرس ، زد به شانه هایم و از اتاق بیرون رفت
بهترین مادر دنیا گفت
گوجه هم خورد کن
من گفتم
بی حوصله ام لطفا شما ... و فرصتم نداد
گفت
دعوا
گفتم
نه
گفت
دلتنگی
گفتم
نه
گفت
فِلانی
گفتم
نه
مادر گفت ، من گفتم ، نه
اما مادر خوب می دانست چه شده ، با آنکه من همه ی جواب ها را به
نه
ختم کردم
...
برسم ، برسم ، فقط یه کمه دیگه ، آخ ...نه، الان می رسی تحمل کن ، تحمل کن ، یه ذره ، یه کمه دیگه
خونه ، خونه ، خونه
من کفش هایم را در آوردم و افتادم جلوی در
کفش های جدیدم روی قوزک هر دو پا یادگاری نوشتند
من اما دوستشان دارم،آن دو لنگه ی مشکی با آن سگک فلزی رویشان را
بهترین مادر دنیا گفت نپوششان
تا یک مدتی حداقل
تا یادگاریشان خوب شود
من اما باز پوشیدم
آن روز
و تمام ان سر پایینی را تا " آنجا " پیاده رفتم
پیاده رفتم و اشک هایم را پاک می کردم و یادم نبود که سوزش پاهایم چقدر دردناک است
اشک هایم را از عصبانیت پاک می کردم و ناسزا می گفتم و یادم نبود که سوزش پاهایم چقدر دردناک است
ناسزا می گفتم به زمین و زمان و به " ... " و " ... " و "... " و " ... " به همه شان
کفش هایم را از پایم در آوردم و گذاشتم زیر تختم تا وسوسه نشوم و دوباره بپوشمشان
...
:شاتر اول
دفتر مشق اول دبستانم را ورق می زنم
لبخند می زنم
ان علامت های ُ ِ َ هایی که بالای کلمات می گذاشتم و گاهی آنقدر متنفر می شدم ازشان
که می خواستم زودتر بروم کلاس دوم و مجبور نباشم بالای سر هر کلمه ای بگذرمشان
و حالا
بعد از سال ها که کلاس اول و دومم تمام شده است
من میان نوشته هایم
دوست می دارم که بعضی کلمات را با ُ ِ َ بنویسم
...
پُلی کُپی های دوم دبستان
رنگ امیزی پیش دبستان
آن دفتر نقاشی کودکستان با آن خرس قهوه ای که کشیدم و به خودم دویست داده بودم و بعد یک صفرش را خط زده بودم
آن هم از روی دست خانوم مربی که برگه ی قبلیش را بیست داده بود تقلب کرده ام به گُمانم
آن دو دختر و دو پسر
آن شیر خندانم
سرویس قرمز آشپزخانه ام ، با ان پروانه هایش
فنجان های صورتی با لبه ی آبی
کوله ی سوم دبستان
ان درخت تمشک
آن درخت توت
آن خرمالو
آه خرمالو ... خرمالو ... خرمالو ... مرا یادت هست ؟همان دخترک ِ مو مشکی پر کلاغی که ظهرها کنار تو خاک بازی می کرد ،همانی که چتری های بلندش توی صورتش بود و مادر را کلافه می کرد و هنوز هم چتری های بلندم که توی صورتم می ریزد مادر را کلافه می کند ... آن ظرف کِرِم ِ مادر را یادت هست که تویش پاک کن داداشی را گذاشتم و آن گوشه ی کنج ، کنار دیواره ی استخری که هیچ گاه پر از آب نشد خاکش کردم و بعد هر چه گشتم ، حتی به شعاع دو متریش را ،حتی به عمق سه متریش را ، اما نبود ... یادت هست من به تو نگاه کردم و گفتم : پس کوشِش ؟ و خندیدم
یادت هست جوجه ام را خودم با اشکی که به پهنای صورتم می ریختم  تو خاک کردم ؟
یادت هست ان خروس زیبایم را ؟ آن مرغ گَل باقالیم را ؟ آن برفی زیباترم را که عاشقش بودم و مادر اصرار داشت که پیر شده است و باید سر بریده شود و من می گفتم " نه " ! خودش باید بمیرد ! و آخر هم خودش مُرد ، وقتی من کنارش نبودم
آه خرمالو ... خرمالو ... من آمده ام میان کودکی هایم غرق شوم
مرا یادت هست
یادت هست زیر درخت گردو آن یکی ، نه ، آن که به شاتوت نزدیک تر است
سکه هایم را کاشتم ؟ یادت هست عصرهای هر روز را
که بهترین مادر دنیا آب می پاشید روی گل ها
و من بساط خاله بازیم را آن کنج حیاط پهن می کردم و دور از چشم مادر ملحفه ی گل دارش را سایه بان می کردم
یادت هست وقتی بعد از ظهری بودم و مقنعه ام کثیف بود و خواستم بشورَمَش
یادت هست که لبه هایش را کشیدم و مقنعه ام گشاد شد و من فقط گریه می کردم
به مادر زنگ زدم مادر گفت ایرادی ندارد و من فقط گریه می کردم
من هشت ساله بودم فقط ... ترسیده بودم
آه خرمالو ... خرمالو ... چقدر از سرویس جا میماندم
چقدر پشت در ماندم و از زیر حفاظ ها همانطور که مادر یادم داده بود می رفتم داخل
چون لاغر بودم و به راحتی از زیرشان رد می شدم
خرمالو ... خرمالو ... دلم برایت چقدر ، چقدر ، چقدر تنگ داشت ، می شود در آغوشت گیرم
در آغوشت گیرم و به تعداد تمام ای سال ها که از تو دور بودم تو را سفت فشار دهم و نترسم که تو را از دست خواهم دادن
خرمالو ... خرمالو ... چقدر لاغر شده ای ... حتی لاغر تر از من ... آن شاخه های کشیده ات
آن شاخه های کشیده ات که به دل آسمان می رفتند ... آسمان کجا برده شان
آن خرمالوهای سبز درشتت که منتظر پاییز بودند ... آسمان کجا برده شان
خرمالو
خرمالو
پیر شده ای
خرمالوی پیر زیبایم
من آمده ام میان کودکی هایم غرق شوم
مرا یادت هست
من امده ام میان کودکی هایم غرق شوم و به هیچ چیز فکر نکنم ، نه به دل شکسته ام ، نه به دیروز ، نه به فردا
نه به صدایی ، نگاهی ، حرفی ، من آمده ام فقط و فقط به کودکی هایم فکر کنم
به دوچرخه ی زیبایم با آن مهره های رنگی رنگی ای که بهترین پدر دنیا میان پره های چرخش انداخته بود
من آمده ام تو را نگاه کنم و از دیدن تو سیر شوم ، شاتوت بخورم و دست هایم همه سُرخ شود ، توی استخر خالی از آب
هی بدوم و از این سر برسم به ان سر و هی بدوم از ان سر برسم این سر و از ته دلم بلند بلند بخندم
مرا یادت هست...
 

شب بخیر...

امشب هم شبیه ها...

شبی مثل همه شبا ولی متفاوت با شبای دیگر!

ستاره ها مثل همیشه چشمک میزنن ولی نه مثل شبای قبلی!

دوستا یه جور دیگن ولی مثل قبلن!

ثانیه ها بر عکس شمرده میشن اما ساعت روی دیوار درست کار میکنه!

خواننده آهنگ درست میگه اما غلطه!

من روی تختم خوابیدم اما بیدارم!

خودکارم روان نویسه اما روان نمی نویسه!

شمع توی اتاقم داره میسوزه اما آب نمیشه! مدلشه ! جدیده!

دلم واسه کتاب روی میزم میسوزه چون خیلی حرفا داره اما زبون نداره بگه...

یه دل تو اتاقمه ! نمیدونم دل کیه ... هم آشناس هم غریبه

روسری بنفش روی چوب لباسی ترکیب رنگ قشنگی با دیوار اتاقم داره... خوشم میاد!

تابلوی شاد اتاقم هم مثل من غمگینه... من اونو شاد کشیدم . دلم می خواست همیشه شاد باشه اما مثل اینکهُ اون خیلی منو دوست داره!

لامپ اتاقم داره اذیتم میکنه! دیگه دلم نمیخواد چشام تو چشش بیفته! اینقد حرف زده سرم از دستش درد گرفته!

MP3 هم زیادی غمگینه! از منم بیشتر! آخه این چه آهنگیه؟ دلم گرفت.. برو بعدی !..... نه! وایسا! آهنگ Hotel california و your love is blind رو دوست دارم!

نقاشی نیمه کاره روی تخته شاسی خیلی وقته از دستم ناراحته... معذرت میخوام!

رنگ روغن ُ گواش ُ قلمو و یه تیکه کاغذ روی میزم بازم دارن وسوسه ام میکنن! ولی نه!!! حوصلشو ندارم... تمیز کردن میز و قلمو بعد از کار منو منصرف میکنه!

تقویم من ... درسته مال منه اما من اینقد خودخواه نیستم که بگم فقط و فقط مال منی! اسم مارکش "منه"! داره میگه فردا عروسی دعوتی! 0Oh لباس انتخاب کردن هم مصیبتیه ها! قرمز رو بپوشم یا زرده؟!  ............. .سبزه!!

وای...! گزارشای نرگس و بگو! Edit نکردم! اگه بخواد چی بهش بگم؟! آخه چقد تو حواس پرتی..!

آشغال تراش مداد طراحی ریخته رو زمین ! وای اگه الان بیاد تو باز جیغ و داد میکنه که چرا تمیز نکردی + غرغرای بعدش و چند روز دیگه ! خدا کنه نیاد تو اتاق!

الان تنها چیزی که سعی میکنه حالمو خوب کنه کولره با اون باد خنکش! دمش گرم!فقط اونه که داره کارشو درست انجام میده.

صدای قارو قور شکمم میگه گشنمه! ولی مثل صب که سحر ساندویچ تارف کرد حال جوییدن ندارم! بی خیال! بذار یه شب هم اون ناراحت بشه... باید یاد بگیره که یه شبایی هم باید گشنه بمونه!

دارم میام تو آشپزخونه ! نه خیالت راحت نمیخوام چیزی بخورم میخوام فقط تو هال نباشم...

آی پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــام....! این صندلی آشپزخونه چند روزی میشه که گیر داده به من ! بابام میگه اشکال نداره ! یعنی چی اشکال نداره!؟ همین امشب حسابمو باهاش صاف میکنم! هی خودشه میزنه به پای من! حالش بده! پایش شیکسته فک کرده میتونه پای منم بشکونه!

از بچگی از در یخچالمون میترسیدم! آخه بعضی وقتا درش برق داره! نه نمیخوام چیزی بخورم  فقط ... فقط ... فقط یه خورده تشنمه! آب که اشکال نداره ؟! داره!؟

سریال تموم شد ... از دست اینا! قطره چکونی به ملت فیلم نشون میدن! نه میخوام بدونم تو این قسمتش چه اتفاق خاصی افتاد!!!؟

دیگه حوصله هیچی رو ندارم ... حتی دیدن روزگار جوانی که از صب به عشق دیدنش بیدار میشم!

شب بخیر...

خسرو شکیبایی هم...

در شناسنامه اسمش «خسرو» است ولی خانواده و بچه محل‌ها او را «محمود» صدا می‌کردند. خسرو شکیبایی متولد فروردین ۱۳۲۳ در خیابان مولوی تهران.
پدر خسرو سرگرد ارتش بود و وقتی او ۱۴ ساله بود بر اثر سرطان از دنیا رفت.
او قبل از اینکه وارد عرصه تئاتر شود ، در حرفه‌هایی چون خیاطی و کانال سازی وآسانسور سازی کار می‌کند. در ۱۹ سالگی برای اولین بار روی صحنه تئاتر می‌رود و بعد از مدتی به عباس جوانمرد ، معرفی و به صورت کاملا حرفه‌ای بازیگر تئاتر می‌شود.
او تحصیلاتش را در رشته بازیگری در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به پایان برد.  «خسرو شکیبایی» ۱۳ مهر سال گذشته نیز به دلیل حادشدن بیماری‌اش و ابتلا به دیابت در بستری شده بود اما به درخواست خودش، این خبر تکذیب شد.  اما در جمعه ۲۸ تیر ۱۳۸۷ ...

ناگهان چه زود دیر شد!

خسرو شکیبایی هم رفت و به خاطره های خوش پیوست ...

روحش شاد و یادش گرامی

ساعت

دیروز رفتم ساعت بخرم اما هیچ ساعتی رو قشنگتر از ساعتی که

 پیدات کردم ندیدم....

 

لیلی یک ماجراست!

                                                            حرف اول:

                                                 و خداوند عشق را آفرید ...

خدا گفت :ليلي يك ماجراست ، ماجرايي آكنده از من .
ماجرايي كه بايد بسازيش .
شيطان گفت : تنها يك اتفاق است . بنشين تا بيفتد .
آنان كه حرف شيطان را باور كردند ، نشستند
و ليلي هيچ گاه اتفاق نيافتاد .
مجنون اما بلند شد ، رفت تا ليلي را بسازد .
خدا گفت : ليلي درد است ، درد زادني نو ، تولدي به دست خويشتن .
شيطان گفت : آسودگي ست . خيالي ست خوش .
خدا گفت : ليلي ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .
شيطان گفت : ماندن است . فرو ريختن در خود .
خدا گفت : ليلي جستجوست . ليلي نرسيدن است و بخشيدن
شيط ان گفت : خواستن است . گرفتن و تملك .
خدا گفت : ليلي سخت است . دير است و دور از دست .
شيطان گفت : ساده است . همين جا و دم دست
و دنيا پر شد از ليلي هاي زود . ليلي هاي ساده اينجايي .
ليلي هاي نزديك لحظه اي .
خدا گفت : ليلي زندگي است . زيستني از نوعي ديگر .
ليلي جاودانه شد و شيطان ديگر نبود
مجنون ، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد ليلي گريه کرد
ليلي گفت : امانتي ات زيادي داغ است . زياد تند است .
خاكستر ليلي هم دارد مي سوزد ، امانتي ات را پس مي گيري ؟
خدا گفت : خاكسترت را دوست دارم ، خاكسترت را پس مي گيرم .


ليلي گفت : كاش مادر مي شدم ، مجنون بچه اش را بغل مي كرد .
خدا گفت : مادري بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بي بهانه عاشقي ، تو بي بهانه مي سوزي .
ليلي گفت : دلم مي خواهد ، ساده ، بي تاب ، بي تب
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بي من مي ميري
ليلي گفت : پايان قصه ام زيادي غم انگيز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پايان قصه ام را عوض مي كني ؟
خدا گفت : پايان قصه ات اشك است . اشك درياست ؛
دريا تشنگي است و من تشنگي ام ، تشنگي و آب . پاياني از اين قشنگتر بلدي ؟
ليلي گريه كرد . ليلي تشنه تر شد .
خدا خنديد .
خدا گفت : زمين سردش است . چه كسي مي تواند زمين را گرم كند ، ليلي گفت : من .
خدا شعله اي به او داد . ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت سينه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . ليلي هم .
خدا گفت : شعله را خرج كن . زمين ا م را به آتش بكش
ليلي خودش را به آتش كشيد . خدا سوختنش را تماشا مي كرد .
ليلي گر مي گرفت .
ليلي مي ترسيد . مي ترسيد آتش اش تمام شود . ليلي چيزي از خدا خواست . خدا اجابت كرد .
مجنون سر رسيد . مجنون هيزم آتش ليلي شد . آتش زبانه كشيد . آتش ماند . زمين خدا گرم شد .
خدا گفت : اگر ليلي نبود ، زمين من هميشه سردش بود .

                                                        حرف اول و حرف آخر:

                               خدا مشتی خاک برگرفت .می خواست لیلی را بسازد.
                        از خود در او دمید...و لیلی پیش از آنکه با خبر شود عاشق شد.

                       سالیانی است که لیلی عشق می ورزد.لیلی باید عاشق باشد.
                                               زیرا خدا در او دمیده است .
                                       وهر که خدا در او بدمد ,عاشق می شود.
                                         لیلی نام تمام دختران زمین است ,

                                                        نام دیگر انسان.

عجیب بود

                                                                حرف اول:

      آمده بودم ، باشم صدای بودنت همان زمان که می پنداشتی دنیا صدایت را گم کرده

 

خیلی عجیب بود ! دیدن چهره دکتر گیل آبادی خیلی عجیب بود .... دکتر گیل آبادی و غصه؟؟!

۴ شنبه ۸/۳/۸۷ خیلی عجیب بود ... واسه همه

وقتی دکتر مسعود احمدی (مدیر رادیو جوان) رو دیدم یکدفعه دلم واسه دکترگیل آبادی تنگ شد ! عجیب بود چون دکتر گیل ابادی بغل دست دکتر احمدی نشسته بودن !

وقتی آیتم آقای صادق داوری فر پخش شد به جای اینکه همه بخندیم همه میخندیدیم!!!

این میخندیدیم با اون میخندیدیم فرق داره! عجیبه ولی مثل هم نوشته میشن !

 وقتی دکتر توی چشم تک تکمون نگاه میکردن و متن زیباشونو با صدای زیبای خودشون میخوندن نمیدونستیم باید ما هم بهشون نگاه کنیم یا سرمونو بندازیم پائین ! باید لبخند بزنیم یا نه جدی جدی باشیم ! همه اینا عجیب بود ...

 وقتی به دکتر گفتم: شغل و پست جدیدتونو بهتون تبریک میگم و امیدوارم مثل همیشه موفق باشید ... و دکتر فقط یه لبخند زد خیلی عجیب بود ...

وقتی به کادوهای روی میز که بچه های هر گروه خریده بودن نگاه میکردم اون موقع بود که میفهمیدم بچه ها چقدر دکتر رو دوست دارن ... البته نه فقط به اندازه سکه ها و دیگر هدایایی که خریده بودن بلکه به اندازه جمله هایی که از ته دلشون واسه دکتر روی یه لباس نوشته بودن و امضا کرده بودن ...

وقتی دکتر خجسته اومدن و شروع به سخنرانی کردند اون موقع فهمیدیم که چرا به دکتر خجسته میگن خجسته! ... ایشون با انرژی فراوانشون و با حرفهای شیرینشون به مدت چند دقیقه همه ما رو شاد کردن ... گوش کردن به صحبتهای دکتر خجسته خیلی شیرینه ...

وقتی دکتر احمدی داشتن صحبت میکردن توی دلم احساس کردم ایشون هم باید مدیر فوق العاده ای باشن ...

برای دکتر گیل ابادی و زحمات فراوانش از طرف خودم تشکر میکنم و خسته نباشید میگم...

 

                                                            حرف آخر:

                 حال با رفتنم خواهی آموخت فاصله ی بین رفتن تا رفتن را..........

خیر است !

                                                                حرف اول:

                                                                .........

سلام ....

نمیدانم راجع به برکناری دکتر چه باید بگوییم ! اصلا" نمیدانم در این جور مواقع چه میگویند ....! اصلا" نمیدانم در این جور مواقع چیزی هم میگویند؟! اصلا"...

آیا دکتر مدیر بدی بودند؟!  آیا دکتر کوتاهی کردند؟! آیا چه شد که دکتر رفت؟! آیا باز برمیگردند!؟!!!

آیا کسی چه میداند ؟! منظور این است که آیا کسی چیزی میداند؟!!

جواب همه این سوالات به غیر از "آیا چه شد دکتر رفت؟!"  "خیر" است ! مثل همین اتفاقی که افتاده خیر است!

به نظر شما آیا چه شد که دکتر رفت؟!  آیا آقای خجسته در فکر رادیو جوان بوده اند یا در فکر دکتر؟ شاید هم این دو در فکر آقای خجسته بودند که خیلی با هم فرقی نمیکند ! مهم اینه که در فکر هم بودند!

پست قبل: هدف چه بود؟! هدف از این کار چه بود؟ آیا ارکیده هاشمی میدانسته که میخواهد چنین اتفاقی بیفتد که پست قبل را به موضوع هدف اختصاص داده که در ادامه دارد چنین سوالی مطرح میکند ؟

"خیر " است! مثل تمام اتفاقاتی که افتاده! برای آقای احمدی مدیر جدید شبکه رادیویی جوان شبکه همه پسند و شبکه جوان پسند و شبکه حرفهای جدید و شبکه متفاوت و شبکه ای که طرفدارانش واسش نوشابه باز میکنند آرزوی موفقیت میکنیم ! وارد حاشیه شدیم منظورمان آقای احمدی بود!

در ضمن جای حرف اول و آخر را هم پر کنید ...

                                                                حرف آخر:

                                                                 ......... 

عیدانه!

                                                           حرف اول:

                برای داشتن چیزی که تا به حال نداشتم باید کسی بشم که تا به حال نبودم !

سلام ...

این روزا اینقدر تنبل شدم که حتی نتونستم عید رو هم تبریک بگم ! خوب این شاید خودش یه رکورد باشه ! مثلا" میتونید بگید من آخرین کسی بودم که عید رو بهتون تبریک گفتم!

میخوام یهو شروع کنم چون خیلی وقته حرف نزدم!

 اصلا" نمیدونم باید تو وبلاگ چی بنویسم!!! اصلا"نمیدونم تو وبلاگ راجع به چی باید بنویسم ! اصلا" نمیدونم قبلا" تو وبلاگ هام چی مینوشتم! اصلا" نمیدونم وبلاگ چیه!!! در حال حاضر هیچ هدف خاصی ندارم ! هدف...

آدم برای هر کاری باید هدف داشته باشه وگرنه انجام دادن اون کار وقت تلف کردنه! امروز دوستم رنگ زد و گفت : ارکیده! با بچه ها میخوایم یه دوره ای بزاریم که بحث های فلسفی بکنیم ...!!!

گفتم خیلی خوبه ولی هدف از این کار چیه؟ گفت : هیچی فعلا" بحث میکنیم تا ببینیم چی میشه!

نمیخوام بگم بحث کردن راجع به فلسفه اونم بدون هدف وقت تلف کردنه  ولی چون اول نوشتم  "آدم برای هر کاری باید هدف داشته باشه وگرنه انجام دادن اون کار وقت تلف کردنه! " دیگه نمیتونم حرفمو  بس بگیرم!!!

خوب حالا راجع به حلقه وب هم صحبت میکنیم که خیلی هم نوشتمون بی ربط به رادیو جوان نباشه!

اهداف حلقه وب کامل و مفصل توی اساسنامه حلقه توضیح داده شده ولی بعضیا هنوز هدف از وارد شدن توی حلقه رو نمیدونن!

اساسنامه رو فعلا" بزاریم کنار ! "شما" دوست دارید هدف حلقه وب چی باشه ...؟

کسایی که برای تصمیم گیری راجع به این حلقه انتخاب شدن به نطرتون باید چه تصمیماتی رو بگیرن که هم مورد قبول باشه هم با هدفی که شما میخوایین یکی باشه؟

نگران هدفمند بودن یا نیودن حلقه وب نباشید ! قسم میخورم حلقه وب هدفمند است!

                                                 حرف آخر:

                           فاصله بین داشتن و نداشتن صرف فعل خواستنه! 

ممنون

                                                       حرف اول:

اگه جغرافیدان بودم خوش آب و هواترین نقطه جهان را اغوش گرم مادر اعلام میکردم!

اعضاء اصلي :                                آراء

1.  محمد جواد عبدی                      50

2.  زهره بهتاج                                 48

3.  مریم مقنی پور                          39

4.  الهه آرانیان                                 38

5.  ارکیده هاشمی                         37

6.  فاطمه کوچکی                          25

7.  ستاره نجف آبادی                     24

 

 

اعضاء علي البدل :                         آراء

 

1.  رعنا شمس                                23

2.  نیلوفر قاسمی                           22

3.  نگار ممتازیان                             18

4.  ریحانه سادات یاسینی             18

 

خوشجالم همین...

 

به همه کسایی که رای آوردن هم تبریک میگم

 

                                                           حرف آخر :

               اگه دشمن دارم یعنی اینکه توی رسیدن به هدفم موفق بودم

آبا تبلیغ؟؟

                                                      حرف اول:

         سقف آرزو هامو تا جایی بالا میبرم که بتونم بهش چراغ نصب کنم!

 

سلام...

اگه خدا بخواد رای میارم ....

اول میخواستم برای هیئت مدیره شدن یه تبلیغ حسابی راه بندازم ولی بعد گفتم که چی بشه؟!

اگه خدا بخواد رای میارم !

گفتم کسایی که میخوان رای بدن به تبلیغ دو روزه ی ما نگاه نمیکنن ! به فعالیت های گذشته و در صد موفقیت نگاه میکنن ...

اگه خدا بخواد رای میارم !

مهم نیست کی رای میاره ... مهم اینه که بتونه کاری کنه .. همین

برای همه کاندیدها (از جمه خودم!!!!!!) آرزوی موفقیت میکنم ...

                                                              حرف آخر :

                                         آدمهای یکدنده سرعتشان کم است !

 

بازم یه حلقه!

                                                   حرف اول:

شد زین همه پیوند در این حلقه دلم شاد....ایمیل تو را دیدم و میلم به تو افتاد

دیر و زود داشت اما سوخت سوز نه ؛

با یاری خدا سومین جلسه حلقه وبلاگ نویسان رادیو جوان اواخر هفته آینده ( مکان و زمان دقیق رو به زودی می گیم ) برگزار میشه ؛

 

نکته مهم در این جلسه برگزاری انتخابات هیئت مدیره است ؛

 

لذا افرادی که با توجه به اساسنامه حلقه وب شرایط لازم برای منتخب شدن رو دارند حداکثر تا پایان وقت بیداری روز جمعه مورخ 17/12/86 فرصت دارند تا ثبت نام کنند ؛

 

 

 

اسامی نهایی نامزدهای انتخابات ( احراز صلاحیت شده ها ) ظهر روز یکشنبه در رادیو جوان آنلاین اعلام میشه و از اون به بعد فرصت تبلیغات هم آغاز میشه ؛

 

مدارک لازم برای ثبت نام :

 

1. نام

2. نام خانوادگی

3. سن

4. محل سکونت

5. آدرس وبلاگ

6. پست الکترونیک

7. تاریخ تاسیس وبلاگ

8. شماره تماس

 

تمامی مدارک فوق رو می بایست به وسیله یک نظر خصوصی در رادیو جوان آنلاین به امانت بگذارید !

 

منبع: رادیو جوان آنلاین!

 

                                                          حرف آخر:

از ميان كساني كه براي دعاي باران به تپه ها مي روند تنها كساني كه با خود چتر مي برند به خدا ايمان دارند

چرا تاخیر؟؟

                                                           حرف اول:

دهقان فداکار پير شده ، فداکاريش تموم شده ، چوپان دروغگو عزيز شده ، شنگول و منگول گرگ شدن ،کبري تصميم گرفته دماغش رو عمل کنه ، روباه با کلاغ دستشون توي يه کاسه شده ، حسنک رفته شهر دنبال کار ولي معتاد شده ، ما ايراني ها چمون شده؟؟؟

سلام.. اَ اَ اَ اَ... اینجا دیگه کجاست ؟؟ 

بذار داره یادم میاد ! ... اِ هولم نکن الان میگم.... آهان .. اینجا رادیوست ٬ رسانه ی زندگی!

خیلی دلم برای گذاشتن به مطلب جدید تنگ شده بود ... آخه بی موضوعی تا کی؟؟

ببخشید من یه سوال دارم! میشه بگید من چرا تولد یکی از دوستای خوبمو یادم رفت؟

اصلا" یادم نمونده بود ! به خدا هنوزم خیلی دوسش دارم ولی نمیدونم چرا ۴ اسفند اصلا" یادم نیوفتاد !

خوب ایشاا... خودش به اندازه ی بزرگیش میبخشه...

با ۲ روز تاخیر ٬ تولدت مبارک دوس حونم!       

اگه بخوایین به جمله به رادیو جوان بگید چی میگید؟؟؟


پنجمین مراسم تجلیل از پیرغلامان اباعبدالله الحسین -علیه السلام -

                         به همت رادیو جوان برگزار می شود.

 

                            سه شنبه ۷ اسفند ماه۱۳۸۶ 

                            زمان:   شروع ساعت ۱۴

                           مکان:   تهران-حسینیه ی جماران

                                          اطلاعات بیشتر

                                                            حرف آخر:

                            تولدت مبارک دوست داشتنی ترین امواج رادیویی!